حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت پنجاه و یکم :
ماشین که از مقابل چشمم محو شد، متفکر به خانه رفتم. کسی خانه نبود. خیلی توی فکر مجید بودم. روی تختم دراز کشیدم و اندیشیدم: « خدایا! اون کسی که پشت تلفن بود به مجید چی گفت؟ انگار یه ربطی به من داشت!» داشتم از فکر و خیال دیوانه میشدم. بلند شدم و راه رفتم... نشستم... چیزی خوردم... آرام نمیگرفتم. سه ساعت از رفتن مجید گذشته بود. دستم را به طرف گوشیام دراز کردم. پیامک زدم: «مجید چی شده؟»
جوا
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۰۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
اسرا
00وای استرس الهام گرفتم ممنون عالیه